فقط عشق به او.... اگر یادتان بود و باران گرفت، دعایی به حال بیابان کنید..... پنج شنبه 17 فروردين 1391برچسب:, :: 11:11 :: نويسنده : اشناست
او هم یکی از جوانانی بود که طناب را کشیده بود تا مجسمه شاه را از وسط میدان پایین بیفتد. ...سر و صدا ی جمعیت مرا به سمت در خانه کشاند.دونفر زیر بغلش را گرفته بودند و می اوردند: -یا فاطمه زهرا(س) چی شده؟ بلند بلند میخندید و سعی میکرد با خنده به ارامش بدهد. "بی خیال...اصل کار اون بود که باید پایین می اومد...من طوریم نیست. او را به داخل خانه اوردم . شب تا صبح درد کشید و به روی خود نیاورد . بالاخره صبح به اصرار پدرش او را به بیمارستان سعدی بردیم. تا ان موقع پایش را ندیده بودم. خون زیر پوستش مرده بود و ورم و عفونت کرده بود . دکتر از او پرسید: -چه کار کردی پسر جون.چه بلایی سر خودت اوردی؟ "هیچی دکتر راستش الاغ لگدم زده" از بس این جمله را با خنده و تمسخر گفت دکتر جوان به خودش گرفت و با عصبانیت از اتاق بیرون رفت. -این چه طرز حرف زدن با دکتره؟خب راستش رو بگو که مجسمه شاه افتاده رو پات. "دروغ که نگفتم الاغ الاغه فرقی که نداره...داره؟ نظرات شما عزیزان:
آخرین مطالب آرشيو وبلاگ پیوندهای روزانه پيوندها
نويسندگان |
|||
![]() |